هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

19 ماهگي

  امروز هاناي گلم 19 ماهه شدي مباركت باشه عزيزم درضمن بهت بگم ماماني امروز حادثه هم ديدي كه بخير گذشت وروجك انگشتتو با قيچي بريدي كلي گريه كردي اسم قيچي رو مي شنيدي يا قيچي رو ميديدي  مي ترسيدي وفرار ميكردي مرتب هم انگشتتو مي اوردي جلو لبمون ميگفتي بوس بلاخره كار ما شده بوسيدن انگشت پرنسس .هستي خانم هم به توصيه آقاي  مشاوردو شبه كه توي اتاق خودشون ميخوابه ديگه خانم شده واصرار داره هانا هم شب پيشش بخوابه قربون شاهزاده خانم برم     ...
19 شهريور 1391

واكسن 18 ماهگي

هفته قبل وارد 18 ماهگي شدي عزيز دل ومن نگران واكسن زدنت بودم چون اين واكسن خيلي دردش شديد تا حدي كه بچه ها از پا مي افتن ونميتونن راه برن ومركز بهداشت فقط سه شنبه ها اين واكسن راتزريق ميكنه  هفته قبل هنوز 18 ماهگيت كامل نبود افتاد براي اين هفته كه دل رويك دل كرديم وبا هستي وخاله مرضيه (پرستار) رفتيم مركز بهداشت وطبق معمول كه من ميترسم خاله تورو برد وواكسنت روزد من وهستي هم براي اينكه صداي گريه ات رونشنويم بعد توصيه فراوان به خانم پرستار وخاله كه خوب بزنيد مواظب پاش باشيد واون قول داد كه نهايت دقت رو ميكنه ومراقبتهاي بعد واكسن رو سوال كردم رفتيم هستي رو كه از ديشب بدنش به خارش افتاده رو به خانم  دكتربخشي  نشون داديم ودكتر گفت ...
24 مرداد 1391

تولد هستي مامان

    چند وقته ميخواهم از روز بدنيا اومدنتون بنويسم ولي نميدونستم از كجا شروع كنم ،خوب نازگل و نفسم براتون بگم كه هستي عزيز وقتي به دنيا اومد 4 ماه بخاطر دل دردهاي كه داشت وبه تشخيص دكترقولنج شكمي بود مرتب گريه ميكرد تاجاي كه اوايل  ازساعت7 صبح كه بيدار مي شدم تا عصر كه بابات از اداره مياومد من حتي فرصت اينكه دست وصورتم بشورم نداشتم هستي 25 روزه بود كه ما ازكرمان اومديم سرچشمه من 25 روز خونه مامان سيمين بودم ومامان سيمين ، خاله آزاده و فروغ از من وهستي پرستاري ميكردند هستي نوزده مهر هشتادودو شب نيمه شعبان در بيمارستان ارجمند متولد شد همنطور كه بابا نوشته تمام شهر چراغوني بود دكتر گفته بود 16 مهر ولي چون من سرما خورده بود...
19 مرداد 1391
1